رمان یک شنبه ی غم انگیز
 
مدرسه شهید رجائی
چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:رمان ,یک شنبه ی, غم ,انگیز, :: 21:25 ::  نويسنده : ALIREZA       

 

پشت پنجره ی خونه ی روشنک ایستادم و به بیرون نگاه می کنم , به بارون . به مردمی که زیر بارون می دون تا سر پناهی پیدا کنن . یاد اون روز بارونی میفتم . یاد هدیه ی آرشام . جعبه ی موزیکالی که همیشه روزای بارونی نوای ملایم آهنگش روح من رو میشست . می رم سمت چمدونم که گوشه ی اتاق گذاشتمش . تموم محتویاتش رو زیر و رو می کنم تا یادم میاد جعبه ی یادگاری های آرشام رو توی خونه ی حمید جا گذاشتم . آه سرد حسرتی که از سینه ام بیرون میاد کرختم می کنه . کاش فقط جعبه ی موزیکال رو جا گذاشته بودم . من همه چیز رو جا گذاشتم . تمام خاطرات خوبم رو . یک لحظه دل می زنم به دریا و قبل از اینکه پشیمون شم شماره ی خونه ی حمید رو میگیرم . نمی دونم چرا . شاید فقط برای این که از یه چیزی مطمئن بشم . به همون سرعتی که تصمیم گرفتم پشیمون میشم و می خوام تماس رو قطع کنم اما دیگه دیر شده .
- الو .
صدای زنی که جوابم رو می ده مرددم می کنه .
- بفرمائید ؟ الو ؟
از جایی دورتر صدای حمید به گوشم میخوره .
- کیه عزیزم؟ متینه ؟
این صدا یعنی اشتباه نگرفتم .صدای زنگدار تینا رو هم میشناسم . یه لحظه فکر میکنم اصلا برای چی زنگ زدم ؟ گوشی رو قطع می کنم . چشمام رو میبندم و چهرش رو یه لحظه تصور میکنم . چهره ای که به نظرم عجیب شبیه به نازنین ، عشق اول حمیده . با به یاد آوردنش یه پوزخند روی صورتم میشینه . توی دلم کلمه ی عزیزم رو تکرار میکنم . این تینا خانوم ظاهرا خوب چم حمید رو به دست گرفته که به این زودی شده عزیزم .دوباره پیش خودم میگم زود؟ شاید من فکر میکنم زوده ؟
فکر میکنم حالا که اون مژده مرده چه اهمیتی داره . چه فرق میکنه که خاطراتش هم بمیرن . تو دلم میگم تو خودت خواستی که از نو شروع کنی .اون خاطرات هم یه قسمتی از همین نو شدنن .باید بریزیشون دور . برمیگردم پشت پنجره . هنوز هم بارون می باره .

*******************

بلوایی بر پا شده . مامان و بابا دوره ام کردن . سرم به اندازه ی یه کوه سنگینه . از شدت سر درد دلم می خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم . بعد از ده روز تازه جرات کردم بیام خونه و خبر طلاقم رو بهشون بدم .عکس العملشون اگه از چیزی که تصور می کردم بدتر نباشه بهتر نیست .هر چند برای من که نمی خوام روی زخمهای خودم نمک بپاشم و حقیقت رو بگم قابل درکه .دستام رو گذاشتم رو گوشهام . شاید از این همه سرزنش و نصیحت راحت شم .
- سرخود طلاق گرفتی که چی بشه ؟
- مگه روز اول بهت نگفتم باید با شوهرت بسازی ؟ تفاهم نداشتیم یعنی چی ؟
- اصلا سر چی بحثتون شده ؟ آدم که تا تقی به توقی خورد طلاق نمی گیره . حالا چرا هیچی نمی گی ؟
بالاخره بهم مهلت جواب دادن میدن .
- من که هر چی میگم شما بازهم حرف خودتون رو میزنین . چند دفعه باید توضیح بدم . حمید همش دنبال کار و زندگی خودشه . سالی به دوازده ماه من نمی بینمش . منم آدمم ازدواج نکردم که همش تنها باشم .
- اول ازدواج همه همین جورین . همین بابات تا چند سال شبانه روز سر کار بود .
- بابا می خواست با شما باشه و موقعیتش بهش اجازه نمی داد . حمید دلش نمی خواد بمونه . من هر کاری می تونستم کردم ولی اون دلش نمی خواد یه جا بند شه .
- ببین چه کار کردی که پسره بند خونه و زندگیش نشده .
- من چه کار باید میکردم ؟ تقصیر من چیه که اون یللی تللی با دوستاش رو به خوردن شام کوفتی که من درست میکردم ترجیح میداد ؟
- من که دختر خودم رو بهتر میشناسم . بسکه زبونت تند و تیزه لابد . این همه مردم چی کار می کنن ؟ حالا طلاق بگیری تنها نیستی دیگه ؟
- بار یه زندگی دو نفره رو تنهایی دوش کشیدن , همیشه تنها بودن , از این و اون حرف شنیدن . اینا به نظر شما کم چیزیه ؟
بابا عصبانی میاد طرفم . معلومه خون خونش رو می خوره .
- حالا جواب حرف مردم رو میخوای چه جوری بدی ؟من این حرفا سرم نمی شه . اصلا زنگ بزن خودش بیاد ببینم حرف حساب شما دو تا چیه .
- بابا ما طلاق گرفتیم تموم شد . ما...
- گفتم زنگ بزن .
شماره ی موبایل حمید رو می گیرم . بی حوصله جواب میده .
- دیگه چی می خوای از جونم .
- بابام می خواد ببینتت .
- به من مربوط نیست . اون موقع که اسمت تو شناسنامم بود به من مربوط نبود که حالا باشه .
- حمید دارم میگم ...
- ببین من زندگی خودم رو دارم . یادت باشه که عکسات دست منه . نمی خوای که آبروت بره . من به زودی ازدواج می کنم .با اونی که دوسش دارم . دست از سرم بردار .
گوشی رو قطع می کنه و دوباره من می مونم و بابا و سرزنش .

***************
یکی دو هفته گذشته اما هیچ چیز عوض نشده حتی یه ذره . بابا که دوباره رفته توی لاک دفاعی خودش و باهام حرف نمیزنه . مامان هم سر سنگینه . اما من رو گذاشته زیر ذره بین کنترل نامحسوس خودش . تا میخوام تکون بخورم اعمال قانونم میکنه .هه! بیشتر شبیه به یه زندانیم .عجب زندگی مزخرفیه .
امروز اما همه چیز یه جوریه . مامان از صبح بین آشپزخونه و پذیرایی در رفت و آمده . بدون حس ششم هم می تونم بگم که یه خبریه . احتمالا هم خبر مهمونی .دور و برش میپلکم بلکه یه چیزی بگه اما فایده ای نداره .
- مامان خبریه ؟
- از شاهکار جنابعالی خبر جدیدتر ؟
- مامان تا کی میخوای سرکوفت این قضیه رو توی هر جمله ات به من بزنی ؟ به چه زبونی باید بگم وصله ی همدیگه نبودیم ؟
- مگه لباسه که وصله بخواد ؟ سر خود رفتین سر یه بالای چشمت ابروه طلاق گرفتین اصلا هم فکر آبروی خانواده هاتون رو نکردین . شماها مگه بزرگتر نداشتین ؟
- مامان من از من کوچیکتر این رو قبول کن دندون کرم خورده رو باید کند انداخت دور .
- یه جوری طلاق طلاق میکنی انگار نقل و نباته.
- نقل و نبات نیست . اتفاقا زهر هلاهله . تلخیش رو هم به حد کافی چشیدم . اما چه کار کنم از جنگ و دعوا خسته شدم . از نگاه در و همسایه از دویدن دنبال هیچی خسته شدم . شما چه میدونید من چقدر خودم رو به در و دیوار کوبیدم . طلاق رو واسه همین جور موقع ها گذاشتن دیگه .
- خب بگو بدونیم چی شده .تو همش میگی نمی دونید ،نشد چراش معلوم نیست .نکنه تو زیادی اروپایی شدی . اون از اون پسر ارمنیه . اینم از این بساطت .
دلم با شنیدن اسم آرشام میشکنه .سکوت میکنم . می مونم چی بگم . بگم همین پسره حواسش به زندگی کوفتی من بیشتر بود تا شماها . بگم لااقل دورا دور از طریق دوست و همکارش هوای من رو داشت .چند بار از زبون اون بهم گفت دور این بازی رو خط بکش ؟ گفت برو ؟ یا حالا که اوضاع به ظاهر آرومه آشوب بی خود به پا کنم . که چی ؟ به من چی میرسه اونوقت ؟ نگفتنم یه درده . گفتنم هزار درد . سکوتم خیلی زود حوصله ی مامان رو سر میبره .
- همین دیگه . بابات امشب آقای کاویان رو دعوت کرده دو تا خانواده بشینیم بلکه بفهمیم حرف حساب شما دو تا چیه .
یه چیزی توی مغز سرم تیر میکشه . دستم رو روی سرم میزارم و فکر میکنم فقط یه جلسه ی شور خانوادگی رو کم داشتم تو این هیر و ویری .خودم رو به زور جمع میکنم و میرم سمت اتاقم .
- مژده اگه هنوزم توی سرت فکر اون پسره است بهت بگم ...
- مامان مسلمون من اینقدر تن یه مرده رو توی گور نلرزون .
نمی فهمم کی صدام این طوری بغض گرفت به خودش .برنمیگردم تا عکس العمل مامان رو ببینم .می رم توی اتاق و در رو روی خودم میبندم .شماره ی حمید رو میگیرم که رد تماس میده . دوباره میگیرم و باز هم جوابی نمیگیرم . توی دلم شروع میکنم به بد و بیراه گفتن . ای تو روحت حمید . مرده شورت رو ببرن که آدم نمیشی .به جهنم که جواب نمیدی .
خدا رو شکر که چمدون هام رو درست حسابی باز نکردم . دیگه نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم . حتی برای چند وقت .نه این جا جای موندن نیست .نمی مونم تا تنهایی امشب محاکمه ام کنن و لابد محکوم هم باید بشم .نفسم رو باحرص بیرون میدم و توی یه تصمیم آنی شماره میگیرم .
- سلام مژده ام.
- به به سلام . چه عجب از این ورا .
- کار و بار چطوره ؟
- به لطف شما عالی . حال و روزتون متعالی .
- خواهرت چطوره این چند وقت ازش خبری نیست . ازش خبر داری؟
- خوبه . فعلا پیش نامزد بعد از اینشه .
- اوضاعش چطور پیش میره ؟ دلم براش تنگ شده .
- گراش به تو بیشتر میرسه تا به ما .نترس . سرش گرمه که ازش خبری نیست . پسره داره عین پروانه دورش میچرخه .خب منم بودم استفاده میبردم .
- این خواهرت کلش بوی قرمه سبزی میده . کار دست خودش نده ؟
- بی خیال این ورپریده لشکری رو برده دم چشمه و تشنه برگردونده . این پسره رو من دیدم . بخاری ازش بلند نمیشه .
- داداششی مثلا خره .یه چی میدونم که یه چی میگم . هواش رو داشته باش .
بعد زیر لب میگم منم یه زمانی خیلی ادعای زرنگی داشتم
- حواسم بهش هست .
- راستین می تونی بیای دنبالم ؟می خوام این یه مدت رو برم هتل .
- هتل چرا ؟ مگه خونه ی خواهر ما چشه ؟
- نمی خوام الان برم اونجا . خودت که می دونی مزاحم یه زوج عاشق بودن گناهه !
- چرا نمیری پیش...
می پرم توی حرفش . نمی خوام ادامش رو بشنوم .
- بیخیال . این رفیقمون رو دیدی بهش سلام برسون .
- دیوونه دوستت داره . باهاش به از این باش .
- میدونم دوستم داره . مشکل اینجاست که من نمی تونم جواب این دوست داشتن رو اون طوری که باید بدم .
یه کم مکث میکنه و بعد پی بحث رو دیگه نمیگیره .
- کی بیام دنبالت ؟
- می تونی یه ساعت دیگه بیای ؟
- منتظرم باش .
وسائلم رو توی چمدون هام می چپونم . از آواره بودن خسته شدم . میدونم کاری رو که از راستین خواستم یه راننده ی آژانسم می تونست بکنه اما انگار فقط میخواستم خبر به گوش اونم برسه .نمی فهمم این با دست پس زدن ها و با پا پیش کشیدن هام چه معنی میده . اما می دونم بالاخره باید یه تصمیم درست بگیرم . اون که با وجود تمام جریانات تو همه ی این بازی های من پا به پام اومده .دل دل می کنم ببینم بازم کلید خونه اش رو پیش کش برام میفرسته یا نه .
به این طرف اون طرف سرک میکشم که چیزی رو جا نذارم باز . توی کمد چشمم می افته به سجاده ی یادگاری مادربزرگ . ته دلم یه جوری میشه . فکر میکنم از وقتی خدا رو فراموش کردم زندگیم این جوری شد . از وقتی دور اعتقاداتم خط کشیدم همه چیز خراب شد . نا امید شدم کینه ای و انتقام جو شدم . سردی و تاریکی از همون وقت سرک کشید توی وجود مژده .به ساعتم نگاه می کنم .هنوز وقت دارم . می پرم و وضو میگیرم و سر سجاده می ایستم . همین که سلام نمازم رو میدم نفس عمیقی می کشم . دست میبرم تا صورت خیسم رو پاک کنم مثل قدیم اونقدر توی قنوتم با خدا درد و دل کردم که بغض سنگین توی گلوم بعد از مدت ها ترکید .دست هام رو بلند میکنم و بلند بلند میگم . " خدایا کمکم کن ببخشم اگر باید ببخشم . کمکم کن فراموش کنم اگر که نباید ببخشم "
بلند میشم و سجاده رو جمع میکم و توی وسائلم میزارم . چمدون هام رو کشون کشون می برم دم در و زیر لب دعا می کنم تا قبل از برگشتن مامان سر و کله ی راستین پیدا بشه .ته دلم میدونم حالا که با خدا آشتی کردم جواب دعاهام رو میده حتی اگه اون چیزی که می خوام درست نباشه .توی همین فکرام که به صدای بوق ماشینی سر بلند میکنم .حدسم درست بوده منتها با یه کم تفاوت، جای کلید خودش اومده دنبالم .
بی حرف پیاده میشه و چمدونهام رو میزاره توی صندوق عقب . در جلو رو باز میکنه و منتظر نگاهم میکنه تا سوار شم . توی نگاهش دلخوری هست ، نگرانی و دلتنگی هست .منم بی حرف میشینم . وقتی میشینه نفسش رو پر صدا بیرون میده . چشماش رو یه بار باز و بسته میکنه و سعی میکنه لبخند بزنه . برمیگرده طرفم و سری تکون میده .دستش رو به طرفم دراز میکنه تا باهام دست بده .
- سلام خانم خانما
به دستش نگاهم نمی کنم .
- سلام .
همین طور زل میزنه به من و یه اینچم تکون نمیخوره .
- اگر منتظری تا باهات دست بدم باید بگم معذورم .
ابروهاش توی هم گره میخوره و لبخند زورکیش تبدیل به یه پوزخند حرص آلود میشه .
- فقط با من ؟
- نه از این به بعد با همه ی آقایون
یه کم نگاهم میکنه و بعد دستش رو عقب می بره و میکشه کناره ی لبش برای پاک کردن چیزی که وجود نداره اما درحقیقت برای اینکه لبخندش رو که این دفعه واقعیه جمع کنه .
- همین اخلاقات آدم رو دیوونه می کنه
راه میفته . بعد از یه مدت طاقت نمیاره و هر چی توی دلشه تو یه جمله بیرون میریزه .
- دیگه قد یه راننده تاکسی هم قبولم نداری ؟
- نخواستم از کار بندازمت
- یه دلیل بهتر میاوردی لااقل . یه زمانی با هم دوست بودیم مثلا .
سکوت میکنم . میره سمت غرب تهران که صدام درمیاد .
- فکر نکنم این طرفا هتل باشه ها !
- چند وقت پیش یه آپارتمان نقلی این اطراف خریدم .
- خوب به من چه ؟
- مژده !
- دست بردار
دندون هاش رو طوری روی هم فشار میده که صدای قرچ قرچشون بلند میشه .
- محض رضای خدا ! یادمه اون موقع ها بهم اعتماد داشتی .
- به تنهایی احتیاج دارم
- کی گفته من قراره مزاحمت بشم ؟
- خب این جوری که مجبورم خودم شام و ناهار درست کنم .
میخندم بلکه با شوخی از این قضیه رد بشیم . سری از روی تاسف تکون میده و مسیر رو عوض میکنه .حوصله ی مرافعه ندارم . دلم میخواد جو رو تغییر بدم .
- چه خبر ؟
- کارات داره جور میشه . نهایت تا آخر ماه ویزات میاد . تا چند وقت دیگه از شر همه ی ما با هم راحت میشی . توی ساحل سان شاین میخوری و به ریش هممون میخندی .
نمی فهمم چی میشه که از دهنم می پره
- از فرار کردن خسته شدم .
برمیگرده و گرم نگاهم می کنه .
- خب بمون .
پوزخندی می زنم و سرم رو برمیگردونم سمت شیشه . اما تا نیشم رو نزنم آروم نمیشم .
- می دونی راهنمایی های تو همیشه کمکه !!!

**************
خیابون جلوی بیمارستان رو برای بار سوم بالا و پایین میرم . میدونم دارم بیخودی دست دست میکنم . شاید تقصیر خودم بود که نخواستم برم مطب . حالا اومدن توی یه بیمارستان آشنا ، یه تیکه از گذشته برام سخت تر از رفتن به مطب دکتر روانپزشک به نظر میاد .میدونم که بعد از این همه ماجرا با وجود بلایی که خودم هم داشتم سر خودم می آوردم کمک گرفتن از یه متخصص ایده ی خوبیه . میدونم گاهی برای کمک گرفتن باید دست دراز کرد وگرنه زیر آب فرو می ری ، غرق میشی .
جلوی در ایستادم با تردید راهروی عریض و طویل بیمارستان رو نگاه میکنم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم از جا می پرم . فکر میکنم باید آرش باشه . لابد بسکه دیر کردم زنگ زده ببینه کجا موندم . چشمم اما وقتی به صفحه ی گوشیم میفته نفسم حبس میشه . اسمش که جلوی چشمام روشن و خاموش میشه همون حس همیشگی توی وجودم میپیچه . عقلم میگه دیگه بسه . کم کشیدی تا حالا ؟ اما دلم ، دل احمقم برای خودش یه ساز دیگه میزنه . قبل اینکه بفهمم باید به حرف کدومشون گوش کنم کلید سبز رو فشار دادم . صداش که توی گوشم میپیچه یادم میره اصلا عقلی هم بوده .
- سلام پری کوچولو
آب دهنم رو به زور قورت میدم اما سکوت میکنم .
- زبونت رو یه گربه ی ملوس خورده ؟
نفسم رو مقطع و صدادار بیرون میدم . سعی میکنم به این فکر نکنم که با وجود اینکه بعد از دیدنش توی بیمارستان یک بار هم روی خوش بهش نشون ندادم اما برای بودنش ، زنگ زدن های گاه و بیگاهش حتی صبوری هاش و دوستت دارم هاش عقده دارم .
- جوابم رو بده عزیزم
خواهش توی صداش مقاومتم رو میشکنه . هر چند امروز اون روی مردم آزار و بی اعتماد درونم داره دوباره توی وجودم سرکشی میکنه .
- بسه دیگه . حرفات رو چند بار زدی منم گوش کردم دیگه تمومش کن لطفا
- شنیدی اما گوش نکردی .
- برای من فرقی نداره . دیگه برام مهم نیست .
- بیا ببینمت
- نه . اصلا هر چی تو گفتی قبول اما میخوام این بازی رو همین جا تموم کنم
- اگه به قول تو بازی هم باشه این بازی ته نداره . خواهش میکنم . باید ببینمت .
لحنش اون قدر نرمه که باز پای همون دل احمقم سر میخوره . تا عقلم بخواد به خودش بجنبه . برای بعد از ظهر همون پاساژی که یه بار باهم رفته بودیم باهاش قرار گذاشتم .

******************
اون قدر توی این پاساژ کوفتی قدم زدم که پاهام به ذوق ذوق افتادن . بدبختی پولی هم ندارم که بخوام لااقل خرید کنم . دار و ندارم رو برای صورت حسابای هتل گذاشتم . دوست ندارم از کسی هم کمک بگیرم . حداقل الان نه . به ساعتم نگاه می کنم . به حد کافی وقت گذروندم .فکر میکنم اگه میخواست بیاد باید تا حالا پیداش میشد .دیگه وقت رفتنه . راهم رو کج میکنم و بی اون که حتی بهش زنگ بزنم می رم سمت پارکینگ طبقاتی نزدیک پاساژ که دفعه ی پیش اون ماشینش رو اونجا پارک کرده بود . امروز اما من به اصرار روشن ماشین راستین رو قرض گرفته بودم .سعی می کنم ذهنم رو منحرف کنم . آخ کاش میشد دماغم رو عمل کنم . خوشگل میشدم شاید یه خورده توی حال و هوام تاثیر داشت . اما نه دلم یه چیز دیگه می خواد .همین جوری که دارم با خودم بحث میکنم کنار ماشین وای میستم و ماشین های دیگه ی توی پارکینگ رو نگاه می کنم . اکثرا با کلاس و گرون قیمتن . بله دیگه بالا شهره هر چی نباشه .بنز ، BMW ، چشمم که به یه آئودی مدل جدید گوشه ی پارکینگ می افته نفسم بند میاد . فکر میکنم کاش از اول واسه وقت گذرونی همین جا می موندم . این همه پول پارکینگ دادم یه حض بصری می بردم .
توی همین خیالاتم که چشمم روی حمید و منشی جدیدیش قفل می شه که دارن از ورودی این طبقه میان تو . توی دست حمید پر از کیسه های خریده . معلومه این خانم خانما حسابی از خجالت خودش و جیب حمید دراومده . حمید هم که مات و مبهوت دختر شده که داره بلند بلند حرف میزنه و قهقه های مستانه سر میده . آب دهنم رو به زور قورت میدم و خودم رو کنار میکشم که دیده نشم . هنوز خودم رو جمع و جور نکردم که اونا کنار آئودی می رسن . یکدفعه درعقب ماشین باز میشه و یه مرد کوتاه قد ازش پیاده میشه . مرد قبل این که در ماشینش رو ببنده تنه ای به تینا میزنه که صدای خنده اش به یه جیغ جیغ بنفش تبدیل میشه .مات صحنه ی رو به روم موندم . که داد و بیداد حمید توی پارکینگ اکو میگیره .
- مگه کوری ؟ حواست رو جمع کن مرتیکه .
بیچاره حمید نمی تونه چیز دیگه ای بگه . تا همین جمله از دهنش درمیاد از در جلوی ماشین یه غول پیاده میشه و یقش رو می چسبه . مرد راننده که بهش میاد بادیگارد مرد کوتوله باشه سه برابر حمید هیکل داره .قبل از اینکه حمید تکون بخوره ،حسابی چپ و راستش می کنه . حمید زمین میفته و دستاش رو روی شکمش گذاشته داره به خودش میپیچه . صدای نکره ی بادیگارد بلند میشه .
- از آقا عذرخواهی کن
حمید اما فقط صدای ناله اش بلند میشه . مرد لگد محکمی توی شکم حمید میکوبه .
- نشنیدم چی گفتی
منم که این گوشه ام ترسیدم چه برسه به حمید بدبخت . صدای سرفه اش پارکینگ رو برمیداره . بادیگارده با پنجه ی پاش یکی از دستای حمید رو میکشونه روی زمین و با پاشنه پا دستش رو له میکنه طوری که صدای شکستن استخون های دست حمید دلم رو آشوب میکنه .
- یالا نفله بگو غلط کردم .
حمید دهن باز میکنه اما جای صدا یه مایع لزج که توی تاریکی رنگش رو تشخیص نمیدم از دهنش بیرون میریزه .نمی فهمم خونه یا محتویات دل و روده اش . پای مرد که دوباره بالا میره صدای خفه ی حمید هم در میاد .
- غلط کردم .
- چی؟ نشنیدم بلند تر .
- گه خوردم . بسه دیگه .
مرد کوتوله که تمام این مدت عقب ایستاده بود و نگاه میکرد صداش درمیاد بالاخره .
- حسن . بریم .
بادیگارد ، حسن تفی توی صورت حمید میندازه و برمیگرده سمت ماشین . در عقب رو برای مرد کوتوله باز میکنه و خودش هم فی الفور می پره پشت فرمون و ماشین رو با آخرین سرعت ممکن از پارکینگ می بره بیرون . بالاخره می تونم نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون بدم . حال و روز خراب حمید رو که میبینم یاد تمام اون کتکایی که ازش خوردم میفتم . ناخودآگاه یه قدم سمتش برمیدارم . میخوام برم گلوش رو با دستام بگیرم و فشار بدم . میخوام سرش رو بکوبم به کف زمین و بگم ضعیف بودن چه مزه ای داره ؟ میام یه قدم دیگه به طرف حمید بردارم که منشی سابق و دوست دختر فعلیش که تا الان کنج دیوار کز کرده بود میاد سمتش . لبم رو به دندون میگیرم صداش رو که میشنوم از جلو رفتن پشیمون میشم .
- حمید جون . خوبی ؟ بمیرم برات .
تا همین جا دیگه بسه . عقب گرد میکنم و سوار لکسوس راستین میشم . دستام می لرزن هنوز . بعد مدت ها ضربان قلبم رو دوباره حس میکنم . ته دلم اما یه نسیم خنکی پیچیده .اگه من زورم هیچ وقت به حمید نرسید اما بالاخره یکی یه جایی تو این دنیا حریفش شد . همین جور که از پارکینگ بیرون می رم به آخرین تصویری که از اون آئودی توی ذهنمه فکر میکنم . زیر نور کم ورودی ، رنگ آبی کاربنیش برق می زد . چقدر اون ماشین به نظرم آشنا بود . انگار قبلا توی مهمونی خونه ی آرش دیده بودمش .
*********************
وقتی نیومد دلم گرفت .نه! فکر میکردم دیگه اصلا دلی ندارم اما دلم شکست .
بعد از پاساژ و اتفاقاتی که افتاد برمیگردم هتل . مسئول پذیرش غیر از کلید اتاق یه پاکت میزاره جلوی روم که تازه حواسم جمع میشه. سر بلند میکنم و با تعجب نگاهش میکنم . شما که نبودید یه آقایی این رو برای شما آوردن . پاکت رو برمیدارم و زل میزنم بهش انگار از ظاهر ساده اش میخوام قبل از باز کردنش بفهمم چی ممکنه توش باشه . تلاشم که بی نتیجه می مونه بی حوصله بیخیال آسانسور میشم و پله ها رو به طرف اتاقم میدوم . توی اتاق فقط شالم رو از سرم میکشم . خودم رو روی تخت میندازم . پاکت رو باز میکنم .
از توی این پاکت یه سند بیرون میفته . سند یه ویلای بزرگ توی یه شهرک ، نزدیک دریا . سندی که ظاهرا به نام من خورده . مدارک رو که زیر و رو میکنم میفهمم کار متینه . نمی فهمم وکالتی که برای انجام کارای رفتنم دادم چه ربطی به یه کار ملکی داره اما هر چی هست سند به نامم خورده .یه حس بد همه ی وجودم رو پر میکنه . قبل اینکه عصبانیتم بخوابه شمارش رو میگیرم .
- این کارا چه معنی میده ؟
- سلام عزیزم .
- پرسیدم این سند چیه ؟
- آروم باش .فکرکردم میخوای بدونی چرا سر قرارمون نیومدم .
- متین!!!
- خیلی خب . خیلی خب .این ویلا اصلا به من ربطی نداره که این طوری آتیشی شدی. فکر کن مهریته . هر چند پول مهریت بیشتر از این میشد .
تازه میفهمم باید سند یکی از ویلاهای همون پروژه ی کذایی باشه .
- من اگه مهریه میخواستم خودم میگرفتم لازم نبود تو این کار رو بکنی .
- باشه . اما حمید حداقل این قدر رو به تو بدهکار بود . دوست نداشتم به همین راحتی قصر در بره . اصلا فرض بگیر این پول دیه است .
پیش خودم فکر میکنم دیه ی قلب شکسته ی من بیشتر از این حرف هاست . این پول خون منه .
- اصلا چه جوری . . .
- چه جوریش مهم نیست . مهم اینه که اون باید یه گوشه از بدهیش رو لا اقل بهت میداد . این دیگه پول من یا کس دیگه ای نیست که نخوای قبولش کنی . فکر کن .اصلا مگه دوست نداشتی بری کنار دریا ؟ اینجا هم دریا داره هم ساین شاین می تونی بخوری هم فرار نکردی .
من سکوت میکنم . اون هم گوشی رو قطع میکنه . شاید حق با اونه باید فکر کنم .هر چند ته دلم ازش ممنونم .
*****************

بعد از سالهایی که روی تقویم زیاد نیست و توی چشم من قرن ها میشه دوباره توی همون کافی شاپ همیشگی خاطره ها نشستم . به مردی که رو به روم نشسته خیره شدم و مرد دیگه ای رو به جاش میبینم . روشنک که از زیر میز انگشتهای سرد دستم رو توی دستش فشار میده از گذشته ها دل می کنم و برمیگردم به همین امروز .روشن بلند میشه و میره روی میز کناری میشینه .من اما هنوزم توی چهره ی مرد کوتاه قد و کم مویی که رو به رومه دنبال یه نشونه ی آشنا از آرشام میگردم شاید هم یه نشونه از مژده ای که زمانی بودم . نمی تونم هیچ شباهتی بینشون پیدا کنم . تنها چیزی که هست همون چشمای سبز زلاله و همون نگاه که بهم اطمینان میده این مرد پدر عزیز از دست رفته ی منه . توی تمام این مدت اون هم در سکوت من رو زیر ذره بین ارزیابیش گذاشته انگار اون هم توی وجود من دنبال یه تیکه از گذشته اش میگرده .بالاخره سکوت رو میشکنه و به حرف میاد .
- پس تو اون دختری هست که آرشام میخواست به خاطرش بجنگه
چیزی نمیگم . با وجود این که اینجام ولی هنوزم بین اصرار آرش برای اومدن و پافشاری روشنک برای فراموش کردن گیرم .
- نمی دونم توی تو چی دیده بود که حاضر شد از همه چیزش بگذره ؟
جوابی براش ندارم اما سوال چرا . اون هم به اندازه ی تمام ناکامی هایی که توی این مدت آوار شدن روی سرم .
- چرا ؟
- چرا چی ؟ چرا نذاشتم پسرم زندگیش رو برای بدست آوردن تو به هم بریزه ؟
- نه فقط میخوام بدونم چی شد که سکته کرد؟
نگاهش سرد میشه . دیگه هیچ شباهتی به نگاه اون ندارن . حالا چشماش فقط دو تا شیشه ی یخ زده سبز توی یه صورت غریبه ان .
- تو باید بهتر بدونی که نزدیک دوسال از همه دورش کردی.
حالا باهم سکوت می کنیم . منی که دو ساله از خودم هم دور بودم چیزی نمی تونم بگم . دندون هام رو روی هم فشار میدم و آب دهنم رو به زور نسکافه ای که دیگه یخ کرده پایین میفرستم . یه نفس نصفه و نیمه که سعی میکنم عمیق باشه میکشم و دوباره توی چشمای پدر آرشام نگاه میکنم .
- بهتون حق میدم که بهترین ها رو برای آرشام میخواستین و من مطمئنا بهترین نبودم .
نمی دونم چرا پیغام داده بود که میخواد من رو ببینه .نمیدونم چه انتظاری داشت . اما اون زودتر از خودم متوجه جمع شدن اشک توی چشمای من شده . دوباره نگاهش به من نرم میشه . دوباره یاد آرشام میفتم . دوباره شبیه هم میشن .
- بعضی وقتها وقتی کسی رو از دست میدی میفهمی در برابر نداشتنش خیلی چیزهای دیگه اهمیتی ندارن .پدری رو در حقش کامل نکردم . اون موقعی که تصمیم گرفت راهش رو خودش انتخاب کنه اگه باهاش بیشتر کنار میومدم شاید ...
نگاهش رو یه پرده اشک می پوشونه که مغرورانه سعی میکنه کنارش بزنه . دل من هم باهاش ، با بغض پنهون صداش نرم میشه .
- نمی دونم چی شده اما آرشام قویتر از این حرفا بود . از شما و برادرش زیاد حرف میزد . شما رو خیلی دوست داشت . دوست داشت کاری کنه که مثل برادر بزرگترش به اون هم افتخار کنید .
- بهش افتخار میکردم .
این رو که میگه ته صداش یه لرزشی هست . حالا دیگه انگار لحنش نرم شده . نمی دونم چرا اما فکر میکنم اگر با یه دروغ کوچولو میشه دل پدری رو شاد کرد بزار منم دروغگو باشم . بحث رو عوض میکنه .
- آرش یه چیزایی از زندگیت برام گفته . درسته عروسم نشدی اما عشق پسرم که بودی ! هر وقت کمکی خواستی می تونی روی من حساب کنی . دوست دارم بازم ببینمت .
حالا احساس میکنم دیگه برام غریبه نیست . شاید در ظاهر نه اما این آدم نمونه ای از مردیه که من خوب میشناختمش ، یه آشنای خوب . کارتی رو از توی جیبش بیرون میاره و روی میز ، نزدیک دست من میزاره .چیز دیگه ای نمیگه و بلند میشه .با نگاهم تا وقتی سوار ماشین مدل بالای آبی رنگش میشه تعقیبش میکنم . روشنک که دست روی شونه ام میزاره تازه میفهمم یه قطره اشک ، فقط یه قطره روی گونه ی سمت چپم نشسته و من به جای خالی آئودی آشنای اون زل زدم .ته دلم ممنون آرش و اصرارش میشم . انگار میدونست چه باری از روی دوشم برمیداره .حالا عجیب احساس سبکی میکنم .

********************
توی پارک روی نیمکت نشستم و زل زدم به زمین بازی بچه ها . بهشون حسادت میکنم . یاد بچگی هام و شیطنت هام که میفتم هوس میکنم برگردم به همون دوران و باز با پسرای همسایه مسابقه دوچرخه سواری بدیم و تنها دغدغه ام این باشه که هنوز مشقای فردام رو ننوشتم .
هوای بیرون خوبه اما من از سرمای درونم توی خودم مچاله میشم .فکرم هنوزم بعد چند ساعت درگیر پدر آرشامه .فکر میکنم اونم توی این بازی زخم خورده است . نگاهم رو از بچه ها میگرم و زل میزنم به نیمکتی که دو قدم اون طرفتر رو به روی منه . یه پیرزن و پیرمرد روش نشستن و با محبت عجیبی با هم دیگه غرق تماشای زمین چمن پارکن که تیکه تیکه لخته . دست هاشون رو که توی کیسه ی نایلونی نخودچی و کشمشون فرو می برن تو روی هم نگاه میکنن و زیر لب با یه لبخند گنگ با هم حرف میزنن .هوس میکنم .هوس نخودچی و کشمش شاید هم هوس یه کم خوشبختی . یه لحظه بهشون حسادت می کنم . یه لحظه از تنهایی خودم می ترسم . انگار اونا یه زوج خوشبختن و من یه پیرزن تنها این طرف خط . با حسرت نگاهشون می کنم . فکر میکنم بیست سال دیگه من کجام ؟ کی کنارم میشینه ؟ اصلا کسی هست یا بازم مثل الان تنهام ؟ حس میکنم قلبم مرده . قلبی که برای هیچ کس نزنه پوسیده . از خودم می پرسم مگه دوست داشتن چقدر سخته ؟ چی میخواد جز یه کم احساس ؟ چرا همیشه فکر میکنیم باید صبر کنیم تا عشق سراغمون بیاد ؟ چرامن دنبال پیدا کردنش ، دنبال کاشتنش نرفتم ؟ نمی فهمم چی میشه که یکی از پسرک های جوونی که با مسخره بازی و خنده از جلومون رد میشن با شوخی خرکی اون یکی پرت میشه روی پیرمرد . وقتی شرمنده خودش رو از روی پیرمرد جمع میکنه برای دیدن زخم گوشه ی چشمش که از زیر عینک خون ازش میچکه احتیاجی به دقت کردن ندارم . مثل پسرک هول میشم . پیرزن اما نگرانتر از همه است . همین طور که به شوهرش نگاه میکنه میگه .
- حواست کجاست پسر جان ؟ ببخشید که نشد حرف .
میخوام از جا بلند شم که پیرمرد عینکش رو برمیداره و به روی همسرش لبخندی میزنه که آرومش کنه . زن دستای چروکیده اش رو توی کیفش میبره و بعد از چند ثانیه با یه دستمال سفید گوشه ی چشم مرد رو پاک می کنه و بعد عینک رو از دستش میگیره تا شیشه اش رو تمیز کنه .حالا دیگه به بچه های توی زمین بازی حسادت نمی کنم . به اون زوج حسادت میکنم .
توی حال و هوای خودمم که به یه بوی آشنا ، یه عطر تلخ دوست داشتنی مثل زندگیم برمیگردم و کسی رو که کنارم نشسته نگاه می کنم . از دیدنش یکه میخورم . اما اون خیلی آروم به نظر میاد انگار خیلی وقته داره اونجا من رو تماشا میکنه .باید از اینکه یه جورایی به سایه من تبدیل شده شاکی باشم اما نیستم . متین سایه ایه که به خنکاش محتاجم .یه پاکت ، از این پاکت های کرم رنگ قدیمی که توی فیلم ها نشون میدن رو میزاره بین خودمون روی نیمکت . دستش رو توی پاکت فرو میبره و بعد مشت کرده به طرف من بیرون میارتش . بی اختیار دستم رو جلو می برم و اون دونه های نخودچی و کشمش رو توی دستم میریزه . انگشتهام رو میبندم و دستم رو مشت میکنم . طوری دستم رو محکم میگیرم که انگار یه چیز خیلی مهمی توی دستم دارم یه چیزی مثل زندگی . یه لحظه چشمام رو میبندم و فکر میکنم " مگه خوشبختی چقدر پیچیده است؟" .

*********************
همه ی وسائلم رو جمع کردم . با همه ی وجودم آرزو می کنم این بار آخر باشه که این چمدون رو دنبال خودم میکشم .این شب آخر باشه که آواره ام .نگاهی به اطراف اتاق جمع و جورم توی هتل می کنم . بیشتر از دو ساله که توی خونه ای که مال من باشه زندگی نکردم . چه خونه ی حمید ، چه آپارتمان روشنک حتی خونه ی بابا دیگه به نظرم خونه ی من نبودن و نیستن . انگار تمام این مدت توی هتل بودم . هر چند این ده دوازده روزی که توی این هتل بودم از تمام این دو سال گذشته آسوده تر زندگی کردم .اون قدر که دوباره می تونم روی پاهای خودم بایستم .حالا دیگه وقتشه که دنبال یه خونه ی گرم برای خودم باشم . به سی دی های کنار لپ تاپم نگاهی میندازم و می شینم روی تخت . نمی دونم باید باهاشون چه کار کنم . دونه دونه برشون میدارم و نگاهشون می کنم . اول از همه حواسم میره به سی دی بلایی که حمید سرم آورده بود . یادگاری شوهر عزیزم !!!آه راستی شوهر سابق عزیزم ! از توی دست گرفتنش هم حالم بد میشه . یه کم توی مشتم فشارش میدم اما لحظه ی آخر از شکستنش پشیمون میشم . می خوام نگهش دارم تا یادم باشه باهام چه کار کرد . تا یادم باشه که هیچ وقت دلم براش نسوزه . دومی هم سی دی ایه که تازه برام فرستادن .مال هفته ی پیشه . همون روزی که رفته بودم پاساژ . حمید بعد از کتک مفصلی که از اون بادیگارد غول خورده همراه دوست دختر عزیزش رفته بیمارستان و توی اورژانس یه نفر صحنه های جالبی رو شکار کرده . می دونم کار ، کار دوست صمیمیه آرشامه . از وقتی من رو توی بیمارستان با اون حال دید ،از وقتی دید دیگه از عالم و آدم سیر شدم ،اون قدر که رگم رو زدم یه لحظه هم تنهام نذاشت . زدن رگم ،رگ غیرت اونو فعال کرده بود . وقتی بهم گفت به خواست آرشام دورادور هوام رو داشته ته دلم یه شمع روشن شد . اینکه اون قدرا هم که فکر می کردم تنها نیستم حس خوبیه . اون روز هم بهم زنگ زد که حمید رو بردن بیمارستان اونا و اگه میخوام می تونم برم اونجا . اما دوست نداشتم دیگه چشمم بهش بیفته . حالا یه سی دی توی دستامه که یه گوشه از اورژانس بیمارستان رو نشون میده حمید نشسته روی تختی و دکتر هم اول مچ در رفته ی دستش رو جا میندازه که نعره اش کل بیمارستان رو بر میداره . بعد زخماش رو شستشو میده که صدای ناله های حمید روی نرو آدم قدم میزنه . اما من با شنیدن این صداها ، تمام صداهای بد توی مغزم رو خفه می کنم . دیگه هیچ کس توی ذهن من از درد به خودش نمی پیچه حتی شبح مژده ای که آرزوی رهایی داشت .

*************************
به بار و بندیلم که کنار در اتاق هتل گذاشتم نگاه می کنم . نمی تونم قبل از رفتن از وسوسه ی شنیدن صداش دست بکشم . صدای اون طرف خط رو می شنوم اما هنوز هم مرددم . چقدر دلم تنگ شده بود برای صدای قشنگش .
- الو ؟مژده ؟
حرفم که نزنم مامان مثل تمام مادرای دنیا از روی غریزه اش میفهمه که من پشت خطم .
- سلام مامان .
- سلام مادر . کجایی ؟بی خبر رفتی دلم هزار راه رفت .
- خوبی ؟ بابا ؟ مهدی خوبن ؟
- همه خوبن . تو خوبی ؟
- خوب میشم.
- کجایی مژده جان ؟
- جام خوبه . نگران نباش .
توی دلم میگم نگران نباش تا الان جام امن بود و آروم . کاش میشد ازت بخوام برای بعد از این هم برام دعا کنی اما نمی خوام نگرانت کنم . پس فقط نگران نباش .
- مگه میشه ؟ اصلا چرا رفتی ؟
- آرامش می خوام مامان . اون جوری شما هم راحت نبودین .
- تو که هیچی نمی گفتی خب . الانم برگرد. درست نیست یه زن تنها زندگی کنه .
- من قبلا هم تنها زندگی می کردم .
چند ثانیه هیچی نمیگه . نگرانی رو اما از سکوتش ، از صدای نفس هاش حتی از پشت تلفن هم تشخیص میدم .
- شنیدی چی شده ؟ سر حمید چی اومده ؟
سکوت می کنم . ولی افکارم داد میزنن کی شنید که سر من چی اومده ؟
- منشی شرکتش رفته در خونه ی آقای کاویان داد و بیداد و آبروریزی راه انداخته که چند ماهه پسر شما با من رابطه داشته و به من قول ازدواج داده بوده . قرار بوده بعد طلاق زنش بیاد خواستگاری من .زنشم که رفت پس چرا دست دست می کنه ؟ آشوب به پا کرده که من حامله ام . نمی تونم دیگه منتظر بمونم . خانواده ام و آبروم و این حرفا . یکی نبود بگه آخه ورپریده تو اگه حیا و آبرو سرت میشد که اینجوری کولی بازی درنمی آوردی .بی حیا نتیجه ی آزمایشش رو هم با خودش برده بوده .حمید که میاد هم میگه دختره رو دوست دارم میخوام بگیرمش که باباش از خونه میندازتش بیرون . گفته مردم هم حق نداری دیگه طرف خونه ی من پیدات بشه .تو میدونستی ؟
باز هم فقط سکوت می کنم .
- الو ؟ گوشی دستته ؟
- بله .
- میدونستی نه ؟ بمیرم چی کشیدی ؟ چرا صدات در نیومد ؟
- شما گوش شنیدنش رو داشتین ؟
مامان اول سکوت میکنه انگار خودش هم حرفم رو قبول داره . صداش بعد آروم و کمرنگ میشه .ته صداش یه چیزی شبیه به شرمندگی هست .
- چی بگم .کی فکرشو میکرد این حمید مارموز این جوری از آب دربیاد .بابات که شنید کلی ناراحت شد . می خواست بره سراغش . به زور جلوش رو گرفتم .
- نکنین این کار رو . چه فایده داره آخه ؟
- لااقل مهرت رو هم نگرفتی . الان با خیال راحت این خیر ندیده میره سراغ عشق و حال خودش . هر چند الان آبروش تو فک و فامیل و در و همسایه رفته و باباش بیرونش کرده . بعد ها مطمئن باش بدتر از اینا پاش رو میخوره . چوب خدا صدا نداره .کی برمیگردی ؟
- می خوام برم مامان . می خوام برم یه جای دور .
- کجا ؟
- نمی دونم . فقط می دونم هر چی دورتر بهتر .
سریع خداحافظی می کنم تا گیر سوال های بعدی مامان نیفتم . فکر می کنم واقعا هر چی دورتر بهتر . دیگه وقت رفتنه شاید بعد این همه رفتن بشه رسید .

************
روی تخت نشستم .پاهام رو دراز کردم ولپ تاپم رو هم جلوم باز کردم . یه کم وبگردی میکنم و دوباره به فیس بوک یه سرکی میکشم . به این فیس بوک لعنتی بد جور معتاد شدم . پس حمید رو میزنم و نگاه می کنم ببینم عکسش از دو ساعت پیش تا حالا چند تا لایک دیگه خورده . توی دلم دارم به خودم هم میخندم . این رشته ی تحصیلی معظم من هم به هر دردی که نخورد لا اقل راه حل های مهندسی خوبی برای پیدا کردن پسورد این و اون جلوی پام گذاشت .
دوباره عکس ها رو نگاه می کنم . سه چهار تا عکس از حمید توی ژست های بامزه که جز یه ست لباس زیر زنونه چیز دیگه ای تنش نیست . لباس زیر توری قرمز روی پوست سبزه ی حمید وقتی که رو به دوربین با یه عشوه مثلا میخواد سینه های نداشتش رو به نمایش بزاره صدای قهقه ام رو بلند میکنه . نمی دونم پشت دوربین چه خبر بوده که تونسته یه همچین لحظه ای رو شکار کنه . وقتی خوب میخندم یه لبخند میشینه روی لبم و بلند بلند با خودم حرف میزنم . خدایا شکرت که هنوزم می تونم بخندم .
از روی تخت می پرم پایین و یه دور خوش خوشان دور خودم می چرخم . بعد وسائل باقی مونده توی چمدون هام رو شلخته بیرون می ریزم و چمدون های خالی رو کشون کشون می برم دم در .سرایدار رو صدا میزنم .
- مش رحیم . مش رحیم
مش رحیم از پشت نخل های تزئینی توی باغچه جلوی در سرک میشه .
- بله خانم
- این چمدون ها رو ببر بزار سر جاده
- برای چی خانم؟
- برای این که یه مسافر دیگه برش داره و من یکی که دیگه رسیدم و موندگار شدم .

***********ارم از پیش دکترم برمیگردم . دیگه ملاقات باهاش مثل بارهای اول سخت نیست . اصلا حالا که همه چیز رو پشت سر گذاشتم و از نو شروع کردم هیچ چیز اونقدرها سخت نیست .توی فروشگاه شهروند میچرخم و مثل یه زن خوب خانه دار هر چی دم دستم میرسه توی چرخ خریدم میریزم . بستنی کیلویی رو برمیدارم و فکر میکنم برای جشن گرفتن شیرینی خوبیه حیف که تا برسم خونه همش آب شده . دوباره میزارمش سر جاش و به سمیرا که هنوز هم پشت تلفن داره حرف میزنه گوش میدم .
- آوازه ی خرابکاری حمید توی فامیل خودشون که هیچ توی کل محل پیچیده . نیستی ببینی . ظاهرا حمید اونقدر به دختره اعتماد داشته که کلید و رمز گاو صندوقش رو هم بهش داده بوده . دختره هم نامردی نکرده کل حساب حمید و حساب شرکتش رو خالی کرده . دختر چقدر زرنگ بوده که چک های مطالبات شرکت رو هم کش رفته و وصول کرده . فکر کن حمید تا کجاش میسوزه .
- چه دختر زبلی بوده ! عیب نداره حمید که همه ی دار و ندارش نقد نبوده .
- نه ولی از اون طرف هم شریک حمید زده زیر همه چی و دار و ندارش رو بالا کشیده . یه پروژه ی شهرک سازی توپ داشتن . از اینا که به درد از ما بهترون میخوره .حمید هم همه ی امیدش به سودی بوده که قرار بوده تو این پروژه بکنه . از عالم و آدم به خاطرش نزول گرفته بوده . شریکه یه وکیل کار درست می گیره و مدارک شراکتشون هم بعد جریان اون منشیه گم و گور شده بوده نمی دونم چه جوری اما دست حمید به هیچ جا بند نبوده . میزنن تو سر مال و چیزی دست حمید رو نمیگیره تا حداقل اصل نزولاش رو برگردونه اسکونت پیش کش . خلاصه حسابی آقا حمید رو نقره داغ کردن .
- بی خیال سمیرا پیاز داغش رو دیگه زیاد نکن
- به جان تو راست میگم .
- خانواده اش چطورن ؟
- خانواده ی حمید ؟ بعد از اون آبروریزی باباش برگشته تو محل گفته دیگه پسر ندارم .الان دیگه دارن بار وبندیل میبندن که برن از اینجا .خونه رو فروختن .بیچاره حنانه نامزدیش به هم خورد .
- مگه نامزد کرده بود؟
خبر این یکی رو دیگه نداشتم انتظارش رو هم همین طور . می دونم بدجنسیه . اما خیلی هم از شنیدنش بدم نیومد .
- خبر نداشتی ؟ یه سال رو مخ پسره راه رفته بود تا پای محضر و عقد هم رفته بودن که بعد این جریان به هم خورد .حمید هم که دار و ندار هفت جدش رو گذاشته بوده روی پروژه ی آخرش . اولاش شرخر افتاده بود دنبالش بیا و ببین . بعدم که طلبکارا ازش شکایت کردن با چند میلیارد بدهی افتاده گوشه ی زندون داره آب خنک می خوره .
- خب بابا دیگه نمی خوام بهش فکر کنم .
- گمونم آه تو گرفتتش .
- شاید!!!
- تو که الان دنبال عشق و حال و زندگی خودتی . تو این چند ماهه باید تا حالا این دختره هم در رفته باشه من که خیلی دوست دارم ببینمش .
- سمیرا جون بیخیال این حرفا .حواست به مامان بابای من که هست ؟
- آره خیالت راحت . بابات هنوز بابت رفتنت و خبر ازدواجت از دستت شاکیه .
- یه کم که بگذره درست میشه .
توی دلم میگم همون طور که با خبر طلاقم بالاخره کنار اومد با این یکی هم کنار میاد .
- پس دیگه سفارششون رو بهت نکنم دیگه .ممنون .
به حرف های سمیرا که گوش میدم . آروم میشم . فکر میکردم حالا که اون ماجرا رو پشت سر گذاشتم همه چیز برام تموم شده . فکر میکردم حالا که فراموش کردم ، حالا که بخشیدم با همه چیز کنار اومدم اما ظاهرا هم خودم اشتباه میکردم هم دکتر روانپزشکم . همین که دارم به جشن گرفتن فکر میکنم یعنی هنوز تموم نشده .حرفهای سمیرا اون زخمایی رو که توی وجودم یه گوشه قایمشون کردم میشوره . یک دفعه دلم بدجور برای مامان و بابا تنگ میشه . به سرم میزنه برم ببینمشون . فکر میکنم اگه ببینیمشون ، اگه اون بتونه با همون جذابیت همیشگیش بابا رو راضی کنه این بازی هم ختم به خیر میشه . مگه من رو راضی نکرد ؟ مگه ذهنم رو با حرفای قشنگ منحرف نکرد ؟ جواب همه چیز رو با منطق بلامنازعش نداد ؟ هنوز درست حسابی تصمیمم رو نگرفتم که می بینم توی شرکت ، بیرون دفتر متین نشستم و دارم با حلقه ی گرون قیمتم بازی میکنم . حلقه ای که هنوزم نفهمیدم کی توی انگشتم جا خوش کرد اما دل منم به بودنش خوش شد .
منتظرم تا جلسه اش تموم بشه و بتونم ببینمش .می ترسم اگر بخوام صبر کنم برگرده خونه شاید خیلی طول بکشه . این روزا درگیر یه سرمایه گذاری جدیده .مثل همیشه نمی دونم این پروژه ی تازه چیه اما هر وقت کار جدیدی رو شروع میکنه خودش رو حسابی درگیر میکنه . منشی متین که با لبخند یه فنجون نسکافه جلوم میزاره .فکر میکنم چقدر همسر متین بودن با همسر حمید بودن متفاوته . توی حال خودمم که بالاخره در دفتر باز میشه . بلند میشم و یه لبخند پهن صورتم رو می پوشونه . اما خیلی زود با دیدن یه صورت آشنا این لبخند گم میشه . مات و مبهوت زنی رو که با یه زونکن زیر بغلش از دفتر بیرون میاد با نگاه دنبال میکنم . با حس سنگینی دستی روی شونه ام از تینا چشم برمیدارم . متین پشت سرم ایستاده و به قیافه ی من که از دیدن منشی سابق حمید گیجم لبخند میزنه . دستم رو میگیره و من رو با خودش توی دفترش میکشونه .
- بی خبر اومدی .
فقط نگاهش میکنم . تو سرم پر سواله اما وسط اتاقش ایستادم و به اون که رو به روم وایستاده فقط نگاه میکنم . پوزخندش پر رنگ میشه .
- می دونم کوچولو . دوست ندارم زن های زیادی لوند رو توی شرکتم استخدام کنم . واسه محیط کار خوب نیست . اما تینا از اون زنها ست که غیر از لوندی خیلی هم باهوشه . میدونه باید چی کار کنه .
مغزم قفل کرده عین احمق ها می پرسم .
- یعنی چی ؟
- تو که فکر نمیکردی من شانسی بتونم تمام اون شهرک رو صاحب بشم ؟
- تینا ...
- دو سه سالی هست برای من کار میکنه .کارشم خوب بلده
- پس توی شرکت حمید چه کار میکرد ؟
- عزیزم تو که خنگ نبودی .
بعد دستاش رو روی سینه قلاب میکنه و با یه لبخند کج زل میزنه بهم .
- برای چی ؟
- من که بهت گفته بودم از شریک خوشم نمیاد .
تا الان فقط به تینا و رو دستی که حمید خورده فکر میکردم اماحالا تازه زنگ هایی توی مغزم به صدا درمیان .
- منم جز بازیت بودم ؟
- این جوری بهش نگاه نکن . تو یه چیزایی رو به من نگفتی منم یه چیزایی رو به تو . مثل اینکه تو کاملا اتفاقی یادت رفت چیزی از عشق ارمنیت بهم بگی .
مثل کسی که مشت محکمی خورده سست میشم .
- من رو دوباره بازیچه کردی
- اگه بهت میگفتم کمکم نمیکردی ، میکردی ؟ گو اینکه برای تو هم بد نشد . نگو که از شنیدن خبر کله پا شدن حمید خوشحال نشدی . به عنوان انتقام ازش لذت هم بردی نه ؟
- چرا ؟ نمی فهمم چرا بازم با من این کار رو کردی ؟
- این بازی جایزه ی بزرگ بود به علاوه یه زن دوست داشتنی و معصوم که میتونه همسر خوبی برای من

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

 لطفامشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 9
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1





جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت

جاوا اسكریپت




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

داستان روزانه